انگاری باید همه جاده های منتهی به صلح! را گز کنیم تا بلکه بتوانیم راهی مناسب ِ دوست بیابیم!!
دنبال اینکه مبادا سد ِ دوستیمان از جایی نشتی پیدا کند.....پتروس وار در پی ترمیم همه!!دلخوری ها و کینه ها هستیم،پیش دستی می کنیم که نکند ماه ِ مشترک ِ آسمانمان برای من "کامل"وبرای تو "ناقص"باشد!
در بدوبدویِ بهبود ِ روابط زلال جوانی....و تاول پاهای خسته مان را هیچ پاداشی نیست!
در انتهای همه ی این راه ها معلوممان می شود مشتی دلتنگی..
و شادی و خوشی توام با دلهره ،
و اینکه نقاب ها را هنوز خریداریم!!
هیچ گله نمی کنیم از تلمبار ِحرف در ذهنمان..
هیچ گله نمی کنیم از دخول ِ لجوجانه ی غصه به افکارمان..
هیچ گله نمی کنیم از دیرکردن های سروقتمان!..
و هیچ گله نمی کنیم..
فقط آرامیم در غوغای لحظه ها!
----------------------------------------------------
ستوه آمدنم را دلخوش کُنکی دارم،
و در ساعات ِخستگی چشمانم...کسالت لبخندِ رنگ باخته را هدیه ی خانوم وآقای ِ جوان داخل سالن می کنم...
همان تازه "سقف" به سر دیده هارا....در راه روی شلوغ ِافکار!
کاش اگر بلد بود مترسک غمگین نگاهم....نگاهی را هِی می کرد!!همان نگاه ِ ناخوانارا،
.
.
.
باید حواسم را به توان ابدیت برسانم..تا در انحنای ِ تیز....نبرم دست "زندگیم"را!