دلشوره ی شیرین!

یادداشت های زیرزمینی من...

دلشوره ی شیرین!

یادداشت های زیرزمینی من...

خط خطی ها

گمان مبر..دل ِ خوشی دارم!! 

گمان ببر..دلخوش کنکی دارم.. 

خنده-فقط-وظیفه ی صورتم شده..وگرنه..اینجا!!آشوبی ست،

من..محکومم به خنده!!

نوشته شده در 1389,09,28ساعت 01:21 توسط صنم| 5 نظر|


-----------------

می خواهم زمان را به مچ دستم کوک کنم تا بگریزم به چند ثانیه بیشتر

می خواهم در راس هر بار دل شکستن!! ناقوس دلم را به صدا در آورم، 

می خواهم "این روز"را زود تر به فردا برسانم !تا درد را کمتر در رگان ِ اندیشه ام مزه مزه کنم،

امان از مردم "آسفالت نشین شهر"خاکستری.. 

به همین بی برفی قسم..اینجا!!لحظه ها به سردی هوا کشانده شده.. 

و من در یخ زدگی ِ دست های آدم واره ها..مبهوت ِرکب دنیا هستم! 

بگذار من در سرازیر کوچه های دوستی..شیک ترین عابر باشم، 

و پرسه ی سرد زمستانی را در ذهنیت شلوغ مردمانم آغاز کنم، 

بگذار دستی در قاموس زندگی ام ببرم و معنای بعضی واژه ها را تغییر دهم! 

قرقره می کنم هر چه صمیمیت را..و دور می ریزم هر چه مهربانی ِ سیاست معنی شده را! 

عبث پنداری ام بود که محبوس ام کرد در خوش بینانگی، 

من!کسالت لبخند را تپانده ام در ذهن ام..خیالت راحت مهربانی ام*!!!دیگر اذیتت نمی کند. 

-------- 

 *:مراد از مهربانی همان دو رویی و سیاست و چه می دانم تندی!


دردا که مغز های نیمه فرهیخته ی اطرافم در من اندیشه های غلط دمیده است! 

دردا که به جامعه ام بوی مردم کهنه چسپیده و نمی توان افکار جدید برایشان خرید،

دردا که غم تنهایی در من ژرف رخنه کرده.. 

دردا که هرگز نمی توانم چون "او" را در زندگی به جا نیاورم.. 

دردا ،دردی که بی درمان است.. 

دردا که با چه جلالی به این درد مقدر شده ام.. 

دردا.. 

پستوی دلم را غبار مهربانی ها فرا گرفته اما دلم!!بی تاب است، 

خدا را؟چه گونه می خواهم با غم بی مهربانی!سر کنم؟ 

نمی دانم..شاید آن زمان ایوبی شدم..شاید زلیخایی..شاید هم هیچ کدام! 

من که نمی توانم به فکر "او"بگریزم و بخوانم ناخوانده هایش را.. 

تنها می توانم در صرف فعل ،ماضی بعید باشم، 

که برای سال های بعد در طاقچه و رف خاطره ها دلخوش ِ"عاشق بودم"ها باشم! 

چه قدر دلم برای احساسات همیشه محبوس ام می سوزد، 

چه می شد اگر روز ی!!بی پروا شاعرانگی می کردند؟

اما نمی شود،تقدیر!!!!اینگونه مقدر دانسته که صحن چشمان همیشه پر شورم را  

سیاهی نبودن ِ یک "تو"فرا بگیرد، 

 و من خطاب به "تو"ی دنیایم می گویم: 

جان ِ دل!!! مستی و مستوری نمی شاید..یا مست باش.. 

یا با زیرکی ات جرات ام را سلب نکن و بگذار نباشم!!!  

----

همه ی ضمایر دنیایم حاضرند.. 

به جز ضمیر ِ"تو"!!

قصه دریا را یادت هست؟ 

پایانش را نمی خواهی؟

چشمهایت را گرد کن...دریا خشک شده واینجا به وفور لجن زار یافت می شود!

لجن درد و زخم...سوز ِدل هایی که از تو به غنیمت برده!

و تو باز هم به اشتباه گمان بردی که او-مست پیروزی-ست

زمین و زمان دست به دست هم دادند تا اورا مغلوب دایره ی وجودت بکنند "من"هم لنگان لنگان دور تا دورت گشت و از فرط خوشحالی یادش رفت صدقه... برای شکرانه ی بودنت!!!!

آسمان چنگ انداخت به درد هایش،

نخواستی که کاری بکنی!تندیس وار ایستادی و نفس پنهان کردی

 بیا "همه ی نفس هایم برای تو"....باقی راهت را برو!نفس کم نمی آوری جان ِدل!

نگو چرا از ابر ها بدش می آمد...تا بوده....عبوس آمده اند و گذشته اند و هیچ دل به حال دریا نگریاندند-هیچ قطره اشکی نباراندند-هیچ...

کاش جایی برایش کنار گذاشته بودی در کنج دلت!تا نلرزد دستهایش در این زمانه ی یخ بسته!! 

.

 ....بگذریم!حالا دیر وقت ِ رفتنش است  

بدون ِ بدرقه ی تو!

-------------------


از بقالی سر کوچه مان کسب تکلیف نموده و قصدنمودیم که کرکره ی اینجا را بکشیم پایین و برویم سراغ"پاره هایی دیگر از بودن"!! 

این تصمیم به اندازه ای جلد و چابک انجام گرفت که فرصت خوب نوشتن ازمان دریغ شد. 

ناگفته...چند صباحی این دور و ور می پلکیم تا بدرقه هاتان را پذیرا باشیم،اما این آخرین دل نوشتی است که دلمان نوشت! 

فقط یه موقع آب پشت سرمان نپاشید که مبادا زود برگردیم:) 

"پاره هایی دیگر از بودن" با اینجا فرق خواهد داشت،به همین دلیل از گفتن آدرس آن معذوریم چرا که می دانیم باب میلتان نیست! 

باب میل خودمان هم نباشد -شاید-،اما "گفتن" عادتمان شده و تَرکش زمان می برد! 

و نیک می دانیم که از دست نوشته های این"مالیخولیا"گرفته خسته شده بودید،چرا که به همان معنی بیماری"اندوهگین و تاریک اندیش و بدگمان"ی در نوشته هایمان موج می زد... 

اگر چه تاریخ انقضای ِ خارج ِ قسمت به سال نکشیده تمام شد و آنچنان جسورانه به این فکر گریختیم که فرصتی نماند در سال روز تاسیس اش گفتنی هایی بسی خواندنی را به تحریر در آوریم، 

اما همین که همیشه با نظرات دلگرمتان؛دلگرممان می کردید برایم دنیایی ست!!! 

امید داریم نگاه ِ صنم به زندگی در چشم خودش مانده باشد و تاثیری بر دوستان نداشته باشد 

و باز هم امید داریم که پاییز آبستن حوادث گوارایی برای دوستانمان باشد!

وآنچه در خارج ِ قسمت ِ صنم،برایش رقم خورد برای خودش بماند... 

و 

حرف آخر:خاطرم هست دوستی "رند "خطابم کرد...رند پاپتی! 

به یادش می گویم: 

           عیبم مکن به رندی و بد نامی ای حکیم/کین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم 

و مکتوب تر از زبان "ناصر فیض": 

خریداری ندارد عشق...اما این زمان کافی ست آدم کمی رندی بلد باشد!:)  

 

با احترام 

صنم

نوشته شده در 1389,06,12ساعت 17:45 توسط صنم| 17 نظر|























از بقالی سر کوچه مان کسب تکلیف نموده و قصدنمودیم که کرکره ی اینجا را بکشیم پایین و برویم سراغ"پاره هایی دیگر از بودن"!! 

این تصمیم به اندازه ای جلد و چابک انجام گرفت که فرصت خوب نوشتن ازمان دریغ شد. 

ناگفته...چند صباحی این دور و ور می پلکیم تا بدرقه هاتان را پذیرا باشیم،اما این آخرین دل نوشتی است که دلمان نوشت! 

فقط یه موقع آب پشت سرمان نپاشید که مبادا زود برگردیم:) 

"پاره هایی دیگر از بودن" با اینجا فرق خواهد داشت،به همین دلیل از گفتن آدرس آن معذوریم چرا که می دانیم باب میلتان نیست! 

باب میل خودمان هم نباشد -شاید-،اما "گفتن" عادتمان شده و تَرکش زمان می برد! 

و نیک می دانیم که از دست نوشته های این"مالیخولیا"گرفته خسته شده بودید،چرا که به همان معنی بیماری"اندوهگین و تاریک اندیش و بدگمان"ی در نوشته هایمان موج می زد... 

اگر چه تاریخ انقضای ِ خارج ِ قسمت به سال نکشیده تمام شد و آنچنان جسورانه به این فکر گریختیم که فرصتی نماند در سال روز تاسیس اش گفتنی هایی بسی خواندنی را به تحریر در آوریم، 

اما همین که همیشه با نظرات دلگرمتان؛دلگرممان می کردید برایم دنیایی ست!!! 

امید داریم نگاه ِ صنم به زندگی در چشم خودش مانده باشد و تاثیری بر دوستان نداشته باشد 

و باز هم امید داریم که پاییز آبستن حوادث گوارایی برای دوستانمان باشد!

وآنچه در خارج ِ قسمت ِ صنم،برایش رقم خورد برای خودش بماند... 

و 

حرف آخر:خاطرم هست دوستی "رند "خطابم کرد...رند پاپتی! 

به یادش می گویم: 

           عیبم مکن به رندی و بد نامی ای حکیم/کین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم 

و مکتوب تر از زبان "ناصر فیض": 

خریداری ندارد عشق...اما این زمان کافی ست آدم کمی رندی بلد باشد!:)  

 

با احترام 

صنم

نوشته شده در 1389,06,12ساعت 17:45 توسط صنم| 17 نظر|



برایم درد و دل می کند...درد ِدل اش را!!! 

-صنم؟ 

-جان ِصنم؟ 

-جان صنم؟ 

-جان صنم؟ 

گوش های خودش را هم عاریه گرفتم تا سراپایم پژواک حرف های او باشد، 

بلند تر می گویم جان صنم؟ 

-راهی نشانم ده...به بمبست خورده ام! 

-چرا بمبست؟ 

-نمی دانی چرا؟نرمی ام سخت اش کرده...سخت و زمخت، 

-خوب ِ مهربان تو نباید با یک تشر او از جا بدر شوی و در غیابش ریچارد بارش کنی و...حالا هم اشک بخوری! 

-صنم تورا به خدایت نصیحت مکن،گوش ام پر است از این اباطیل،راه ِ چاره نشانم ده...با این دل لرزان چه کنم؟بروم-باز هم- سراغش؟ 

می خواستم اورا ملتفت کنم که-بی فایده است-.....اما دلم نیامد! 

از در حرف های قلمبه،سلمبه وارد شدم و -این درست است و آن درست نیست-را تحویل نگاهش دادم! 

جوابم کرد ،

می دانست که"حرف دلم"نیست، 

دنبال کلمه یا کلمه هایی بودم که حق را به او بدهد،اما نمی دانم در کدام پستوی ذهنم تپانده بودم که پیدایشان نکردم....چشم دیدن بعضی کلمه ها را نداشتم! 

شانه هایم را به پایین ول داده و خسته از گَشتن...سکوت قورت می دادم! 

صُمم بکم!!! 

تلنگری زد ناگهان،، 

جَستم و نگاه از روی زمین قیچی کردم 

رو کردم سویش،هان با منی؟ 

-چرا ساکتی؟راه چاره خواستم؟سبز راه ِ دل بستن-رسیدن!! 

پرتوی از بدبختی روی صورتش موج می زد،می خواستم دقیق تر شوم تا جزئیات را از روی خطوط در هم رفته ی پیشانی ِ بلندش!!بخوانم ،اما نشد....باز هم نشد....مثل همه نشد ها! 

برای لحظه هایی-شاید- احساس را گذاشتم جلوی آفتاب تا قد بکشد... 

سکوت را شکستم و حجاب واژه ها را کنار زدم، 

جمله را کوبیدم روی صورتش....آنچنان که صورتش سرخ شدو درد در تمام ِ وجودش خزید. 

-چه قدر می خواهی حقیر شوی؟بی خود در این منجلاب دست و پا نزن، 

بریز دور آن همه  احساس -چه می دانم قشنگ-را!!! 

احساس را کجای دلم جا بدهم؟قشنگ سیری چند؟ 

هر چند ده باری هم بروی سراغش فرقی ندارد،بعید نیست تو را توی ترازوی دوست داشتن ها گذاشته و سبک ،سنگین کرده و به نتیجه ای هم رسیده باشد:اینکه تو سبکی و.....او سنگین!!!! 

نگذار حرفایت برای او حقیر شوند،مهربان بودنت را با غرورت هم خانه کن تا-همیشگی-باشی! 

چه امروز ،چه فردا....تقلا مکن برای ماندنِ"رفتنی". 

به جای اینکه آرام و آهسته ملتفتش کنم ،آنچنان در کلمات دویدم و خود را در سخنان ِ تلخ برهنه کردم که....حالا غصه ام گرفته! 

کم طاقتی ام کار دستم داد ...او هم که حوصله نطق و نصیحت نداشت،

هیچ دروغ و دَونگی هم نداشتم سوارش کنم! 

ناچار صلاحش را گفتم اگر چه "حرف دلم"نبود!! 

 

 

 

پانویس: 

"او"ی از جنس من دلسپرده بود،و این "او"بود که دلسپرده بود!!!

نوشته شده در 1389,06,11ساعت 17:47 توسط صنم| 2 نظر|

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد