گمان مبر..دل ِ خوشی دارم!!
گمان ببر..دلخوش کنکی دارم..
خنده-فقط-وظیفه ی صورتم شده..وگرنه..اینجا!!آشوبی ست،
من..محکومم به خنده!!
می خواهم زمان را به مچ دستم کوک کنم تا بگریزم به چند ثانیه بیشتر!
می خواهم در راس هر بار دل شکستن!! ناقوس دلم را به صدا در آورم،
می خواهم "این روز"را زود تر به فردا برسانم !تا درد را کمتر در رگان ِ اندیشه ام مزه مزه کنم،
امان از مردم "آسفالت نشین شهر"خاکستری..
به همین بی برفی قسم..اینجا!!لحظه ها به سردی هوا کشانده شده..
و من در یخ زدگی ِ دست های آدم واره ها..مبهوت ِرکب دنیا هستم!
بگذار من در سرازیر کوچه های دوستی..شیک ترین عابر باشم،
و پرسه ی سرد زمستانی را در ذهنیت شلوغ مردمانم آغاز کنم،
بگذار دستی در قاموس زندگی ام ببرم و معنای بعضی واژه ها را تغییر دهم!
قرقره می کنم هر چه صمیمیت را..و دور می ریزم هر چه مهربانی ِ سیاست معنی شده را!
عبث پنداری ام بود که محبوس ام کرد در خوش بینانگی،
من!کسالت لبخند را تپانده ام در ذهن ام..خیالت راحت مهربانی ام*!!!دیگر اذیتت نمی کند.
--------
*:مراد از مهربانی همان دو رویی و سیاست و چه می دانم تندی!
دردا که مغز های نیمه فرهیخته ی اطرافم در من اندیشه های غلط دمیده است!
دردا که به جامعه ام بوی مردم کهنه چسپیده و نمی توان افکار جدید برایشان خرید،
دردا که غم تنهایی در من ژرف رخنه کرده..
دردا که هرگز نمی توانم چون "او" را در زندگی به جا نیاورم..
دردا ،دردی که بی درمان است..
دردا که با چه جلالی به این درد مقدر شده ام..
دردا..
پستوی دلم را غبار مهربانی ها فرا گرفته اما دلم!!بی تاب است،
خدا را؟چه گونه می خواهم با غم بی مهربانی!سر کنم؟
نمی دانم..شاید آن زمان ایوبی شدم..شاید زلیخایی..شاید هم هیچ کدام!
من که نمی توانم به فکر "او"بگریزم و بخوانم ناخوانده هایش را..
تنها می توانم در صرف فعل ،ماضی بعید باشم،
که برای سال های بعد در طاقچه و رف خاطره ها دلخوش ِ"عاشق بودم"ها باشم!
چه قدر دلم برای احساسات همیشه محبوس ام می سوزد،
چه می شد اگر روز ی!!بی پروا شاعرانگی می کردند؟
اما نمی شود،تقدیر!!!!اینگونه مقدر دانسته که صحن چشمان همیشه پر شورم را
سیاهی نبودن ِ یک "تو"فرا بگیرد،
و من خطاب به "تو"ی دنیایم می گویم:
جان ِ دل!!! مستی و مستوری نمی شاید..یا مست باش..
یا با زیرکی ات جرات ام را سلب نکن و بگذار نباشم!!!
----
همه ی ضمایر دنیایم حاضرند..
به جز ضمیر ِ"تو"!!
قصه دریا را یادت هست؟
پایانش را نمی خواهی؟
چشمهایت را گرد کن...دریا خشک شده واینجا به وفور لجن زار یافت می شود!
لجن درد و زخم...سوز ِدل هایی که از تو به غنیمت برده!
و تو باز هم به اشتباه گمان بردی که او-مست پیروزی-ست
زمین و زمان دست به دست هم دادند تا اورا مغلوب دایره ی وجودت بکنند "من"هم لنگان لنگان دور تا دورت گشت و از فرط خوشحالی یادش رفت صدقه... برای شکرانه ی بودنت!!!!
آسمان چنگ انداخت به درد هایش،
نخواستی که کاری بکنی!تندیس وار ایستادی و نفس پنهان کردی
بیا "همه ی نفس هایم برای تو"....باقی راهت را برو!نفس کم نمی آوری جان ِدل!
نگو چرا از ابر ها بدش می آمد...تا بوده....عبوس آمده اند و گذشته اند و هیچ دل به حال دریا نگریاندند-هیچ قطره اشکی نباراندند-هیچ...
کاش جایی برایش کنار گذاشته بودی در کنج دلت!تا نلرزد دستهایش در این زمانه ی یخ بسته!!
.
.
.
....بگذریم!حالا دیر وقت ِ رفتنش است
بدون ِ بدرقه ی تو!
-------------------